من مانده بودم و پاهای یخ زده، من مانده بودم و آفتاب رنگ رو رفته ای که از پشت پنجره گرد و خاک گرفته مسجد بر روی سجاده میتابید.
ایشان امام جماعت مسجد جامع تهران بود. او با هر نماز، یک نماز قضا نیز می خواند و این نماز را به عنوان تبرّع برای کسانی که می دانست نماز قضا دارند می خواند
گفتم: ای بابا! باز هم روزه اي؟ مگه تو چقدر روزه ي قضا داری؟ گفت: اين روزه ها جريمه است نه بدهی.