داستان: «نمازی که همه جا یک صدا بود»
در یک مدرسهی کوچک و رنگارنگ در شهر ما، پسری به نام آرین زندگی میکرد؛ پسری کنجکاو، با فکرهای عمیق و سؤالهای متفاوت.
یک روز هنگام زنگ نماز، وقتی صدای اذان از بلندگوی مدرسه بلند شد، دوستانش برای نماز جماعت رفتند اما آرین کمی مکث کرد. او آرام به آسمان نگاه کرد و با خودش گفت:
"چرا باید نماز را به زبان عربی بخوانیم؟ خدا که فارسی منو هم میفهمه…"
همان شب، آرین با همین سؤال به خواب رفت و ناگهان وارد یک رؤیای عجیب و زیبا شد…
او خودش را در یک میدان بزرگ و نورانی دید که پر بود از آدمهایی از کشورهای مختلف:
کودکی از چین، جوانی از آفریقا، مادری از ترکیه، دانشآموزی از هند، سربازی از روسیه…
لباسها و چهرهها متفاوت بود اما همه یک کار مشترک انجام میدادند.
وقتی وقت نماز شد، آرین با تعجب دید که همگی با هم، با آهنگ و صدای منظم و آرامشبخش گفتند:
«الله اکبر… الحمد لله رب العالمین…»
صدای آنها مثل موجی از نور بلند شد؛ هماهنگ، متحد، یکدل، یک صدا
هیچکس زبان دیگری را نمیدانست اما همه معنی آن کلمات را حس میکردند.
آرین با تعجب از کودک چینی پرسید:
«تو معنی این کلمات را میفهمی؟»
کودک لبخند زد و گفت:
«آره… حتی اگر تمام جزئیاتش رو ندونم، احساسش رو میفهمم... این زبان مشترک ماست.»
سپس پیرمردی مهربان با لباس سفید به آرین نزدیک شد و آرام گفت:
«پسرم… خدا همهی زبانها را میفهمد. هر وقت خواستی با او حرف بزنی، درد دل کنی، دعا کنی… زبان دلت، همان زبان توست. اما نماز…
نماز یک قرار جهانی است.
یک کلاس مشترک برای همهی مؤمنان دنیا…
اگر هرکس به زبان خودش بخواند، صداها گم میشود و دلها از هم دور.»
او ادامه داد:
«عربی زبان قرآن است… زبان اصلی و بدون تغییر. درست مثل شعری که وقتی ترجمهاش کنی، زیباییاش کم میشود…»
آرین احساس کرد قلبش روشن شد. لبخند زد و دوباره همراه همه ایستاد. این بار با آرامش، آگاهی و اشتیاق خواند:
ایاک نعبد و ایاک نستعین…
نور بیشتری میدان را پر کرد و آرین ناگهان چشمانش را باز کرد…
صبح شده بود.
او لبخند زد و با شوق وضو گرفت.
این بار وقتی نماز خواند، دیگر فقط کلمات نبود…
اتصال بود — به میلیونها قلب دیگر، در سراسر جهان، با یک صدا.